حس می کنم یه چیزای سنگینم کرده، دست و بالم و بسته، هی به سرم شور پریدن می افته، یه گرهی به شعورم افتاده که شورم رو هم ریر فرکانس آستانه برده.

گاهی از دیدن خیل آدم های بی چاره ای که چاره ای براشون نیست به هر دلیل، میگم یعنی بین اینهمه بی چاره، چاره ی کار من پیدا می‌شه؟

البته می‌تونه پیدا بشه، ولی آیا کمک می‌کنه؟

نمی‌شه نکنه، ولی آیا من وام با شعورم میرسه به اون حد که شایسته دریافت این بشم؟

نباید راهی برای این نباشه

ولی ججوری؟

چجوری گرهی که با تقلا کور کردم ولی دوست ندارم نگشودنی ببینمش رو باز بکنم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها